بغضی غریب بر سینه آسمان نشسته است، بغضی که بندبند استخوانم را میلرزاند.
نیستی و دیوارهای کوچه هنوز سیلی خوردن تو را ضجه میزنند، تو نیستی و پاییز نبودنت، همه آسمانم را به آتش کشیده است.
من میدانم که شب از ازل به خاطر تو سیاهپوش است و باران، بغض شکسته عرشیان است بر داغهای بیکرانت.
آه! ای بانوی آبها تو کیستی که موجها دربرابر قامتت سرفرود آوردهاند و درختان به احترامت ایستادهاند؟!